Ahmad Raouf Basharidoust; une des victimes du massacre 1988, arrêté à l'âge de 16 ans, a été éxécuté après plus de 5 années de prison

مجاهد قهرمان، احمد رئوف بشري‌دوست پس از بيش از 5سال اسارت در زندانهاي خميني دژخيم در جريان قتل عام زندانيان سياسي مجاهد در سال 1367 به شهادت رسيد.

mercredi 17 novembre 2021

بتول اسدی: بچه ها! بچه ها! دارند مي برند اعدامم کنند!

 


26 آبان 1360 با يك رگبار و سه تك تير بتول اسدي پركشيد. همه در سكوت و ناباوري به هم نگاه ميكرديم. رؤيا به آرامي شروع به گريستن كرد و من با بغض به نماز ايستادم. چند دقيقه پيش بود كه با صداي فرياد بتول، از پشت پنجره سلول، همه مان از خواب بيدار شده بوديم.

ـ «بچه ها! بچهها دارند ميبرند اعدامم كنند!».

شب پيش او را براي بازپرسي صدا زده و برده بودند و ما چشم به راهش بوديم.

اواسط آبان بود كه بتول اسدي را به سلول ما آوردند. او 24 ساله و دانشجوي رشته زمین شناسی دانشگاه مشهد و از مسئولين نشريه پيام جنگل در رشت بود كه به همراه همسرش اسلام قلعه سري دستگيرشده بود. اسلام نیز دانشجو و عضو مجاهدین و اهل بهشهر مازندران بود. بتول خواهر ريزنقشي بود. گندمگون و با چشماني سبز.  در نگاه اول به چهرهاش، توجه آدم به چشمهايش جلب ميشد و به نگاه سبز مهربانش. با اينكه بيرون از زندان هرگز او را نديده بودم و نميشناختم بسرعت دوستي و اعتمادي عميق بين ما شكل گرفت. آنهم در شرايطي كه به هيچ كس نميشد اعتماد كرد.  من با اينكه تا آن موقع هيچ چيزي در به اصطلاح پروندهام نداشتم،  همه چيز را به او گفتم. اينكه بيرون به كي وصل بودم، كدام قسمت بودم  و مسئوليتم چه بود. با معيارهاي آن زمان در آن شرايط كار ما يك ديوانگي بيش نبود.

بتول هم همین کار را کرد. او به من گفت که چگونه دستگیر شدهاند و چه كسي به آنها خیانت کرده است. شوهرش در مقابل چشمانش شکنجه شده بود. اسلام یک قهرمان مقاومت در زير شکنجه بود.  

  شبها که مجبور بودیم مانند ساردین كنار هم بخوابيم ، بتول روبروي من دراز میكشيد و من به او نگاه میکردم گويا ميخواستم تصویرش را برای همیشه در ذهنم ثبت کنم ، تا هرگز از حافظه من پاک نشود.

بتول آخرين تحليلها و خط و خطوط سازمان را برايم گفت.

ـ  نبرد ما  با آخوندها يك نبرد ايدئولوژيك است. نه صرفا يك جنگ سياسي. جنگ بر سر دو نوع اسلام است. اسلام مسعود با اسلام خميني. بخاطر همين ما بايد قيمت سنگيني بپردازيم.

 بتول از اعدامها و شكنجههاي بچهها در زندانهاي مختلف بخصوص از حماسههاي اوين ميگفت. او خودش را براي پرداخت سنگينترين بها آماده كرده بود. با هم  روي طرح فرارمان كار ميكرديم. سعي ميكرديم  با   اطلاعات دست و پاشكستهاي كه از گوشه و كنار جمع كرده بوديم طرحمان را تكميل كنيم. براي اجراي طرح به كمك نياز داشتيم. من با بتول قرار گذاشتم كه موضوع را به دو تا از بچههاي مورد اعتمادم بگويم و از آنها كمك بگيرم. آن شب قرار بود كه وقتي براي وضو ميرويم يك دور موقعيت را چك كنيم و براي عمل نهايي آماده شويم. به من گفته بود  يكي دو روز صبر كن در بازپرسي همسرم را ببينم به او بگويم. 

غروب  25آبان بود؛ داشتيم باهم سوره محمد را ميخوانديم كه در زدند و  بتول را براي بازپرسي صدا زدند. به من گفت:

ـ  اگر برنگشتم تو برو. اما پيامهايم يادت نرود.

به او گفتم: نه! بدون تو نميروم. الان ميروي بازپرسي، بعد نوبت دادگاه است، وقت داريم.

خنديد  و گفت: بههرحال اگر نشد حتما خبرت ميكنم.

آن شب تا صبح مثل مرغ سركنده به خودم ميپيچيدم. خوابم نميبرد. اضطراب عجيبي داشتم. چرا برش نگرداندند؟ نكند هماني كه گفت بشود. صبح با فرياد بتول از جا پريدم. با عجله به طرف پنجره رفتم و از لابه لاي ميلهها محكم به پشت دري سلول كوبيدم. باز شد. يك لحظه نگاهمان به هم گره خورد.  تا من را ديد خنديد. يعني كه ديدي به قولم وفا كردم! چند پاسدار با ضربات قنداق تفنگ سعي ميكردند سوار ماشينش كنند. چند نفرشان هم به سمت پنجره آمدند و با فحش و ناسزا به من آن را بستند. چند دقيقه بعد صداي رگبار آمد و سه تك تير خلاص… بعد مزدوران برگشتند. صدايشان را ميشنيدم. قهقهه ميزدند. بين خودشان شيريني پخش ميكردند. «فقاتلو ائمه الكفر». «سران كفر را كشتيم».

بعد احمد گرگاني، رئيس زندان  آمد و با فحش و ناسزا از پشت در سلول صدايم كرد. چادرم را به سركردم و رفتم. درحياط زندان با مشت و لگد و فحش و ناسزا به جانم افتاد.

 در همين بين صدايش زدند و رفت و من به تنهايي در حياط زندان ايستاده بودم و داشتم اطراف را نگاه ميكردم. حياط بزرگي بود پر از درخت و  با ديوارهاي بلند كه يك در بزرگ آهني رو به خيابان داشت كه در پست نگهباني آن پاسداران ايستاده بودند. كف حياط با برگهاي زرد و قرمز پاييزي فرش شده بود و آفتاب بيرمقي ميتابيد. اينجا جلوي حياط زندان باشگاه افسران رشت بود. در را باز كردند و ماشيني وارد شد و لحظاتي كسي جلوي در نبود. در همين لحظه جواني از لاي در سرك كشيد و نگاهي به داخل حياط انداخت و من را كه آن گوشه ايستاده بودم ديد.   دستش را به علامت پيروزي برايم تكان داد و سريع رفت.   من از اين حركت برق آسا هم غافلگير و هم خوشحال شدم. در همين بين گرگاني جلاد برگشت و من را به انباري زندان برد. اتاق مخروبهيي بود پر از موش. يك تخت گوشه اتاق بود. دستم را به تخت زنجير كرد و همينطور كه فحاشي ميكرد، رفت. فقط ميتوانستم روي تخت بنشينم يا دراز بكشم. همان جايي بود كه شب قبل بتول چند ساعتي را آنجا گذرانده بود. كنار تخت قرآني ديده ميشدكه صفحه سوره «محمد»ش تا خورده بود. با دست ديگرم كه آزاد بود قرآن را برداشتم. با صداي بلندشروع كردم به خواندن  ادامه آياتي كه با بتول خوانده بوديم....

بتول اسدی در کنار همسرش اسلام قلعه سری ، در نزدیکی جنگل ، در گورستان گلوگاه ، 25 کیلومتری بهشهر به خاک سپرده شد.

 (منبع:  كتاب فرار از زندان رشت - نویسنده : معصومه رئوف بشري دوست )


Aucun commentaire:

Enregistrer un commentaire