Ahmad Raouf Basharidoust; une des victimes du massacre 1988, arrêté à l'âge de 16 ans, a été éxécuté après plus de 5 années de prison

مجاهد قهرمان، احمد رئوف بشري‌دوست پس از بيش از 5سال اسارت در زندانهاي خميني دژخيم در جريان قتل عام زندانيان سياسي مجاهد در سال 1367 به شهادت رسيد.

mardi 12 septembre 2023

از دستگيريم در 22 شهریور 1360 تا دستگیری مهسا امینی در 22 شهریور 1401

 از معصومه رئوف

22 شهريور 1360  روزي است که هرگز فراموش نمی کنم. روز دستگیری من توسط پاسداران جنايتكار رژیم آخوندی در ایران. اما اکنون، این تاریخ با یک روز فراموش نشدنی دیگر مصادف شده است. ۲۲ شهریور 1401 دستگیری مهسا امینی توسط  گشت ارشاد   و مرگ دلخراش او.

به همين مناسبت ترجمه فصلي از كتابم را كه سال گذشته به زبان فرانسه و با تيتر «فرار از زندان ايران» منتشر شده است، تقديم حضورتان مي كنم.

دفتر ششم

دستگیری در خیابان پامچال  رشت

 22شهريور1360، ساعت حوالي   3 بعد از ظهر بود. عجله داشتم. بايد زودتر به‌مراسم ختم سوسن شادماني، دانشجوي رشته پرستاري مدرسه عالي رشت و هم تيم ميليشيائيم كه چند روز قبل به‌جوخه اعدام سپرده شده بود مي‌رسيدم. سوسن دختری زیبا و شجاع ، فوق العاده پرشور و خستگی ناپذیر بود. همیشه خندان ؛ پر از عشق ، انرژی و اشتیاق به زندگی. او 2-3 روز پس از دستگیری اعدام شد. سرعت باورنکردنی جلادان!


سوسن شادمانی در خیابان توسط عوامل رژیم که به او مشكوك شده بودند كه   هوادار مجاهدین خلق باشد، بازداشت شد. او با تمام توان در مقابل دستگیری مقاومت کرده بود. در زندان ، سوسن وحشیانه شکنجه شد. با این وجود در ساعات طولانی شکنجه ، علیه آخوندها شعار  می‌داد.  بعد از همه شکنجه‌ها ، مزدوران جنایتکار خمینی قبل از اعدام به او تجاوز کردند.

من مادرش را روز قبل دیده بودم. او به من گفت كه  آثار شكنجه بر تمام بدنش پيدا بود. لباسهای سوسن کاملاً پاره شده بود و پزشک قانوني گفت که وحشیانه مورد تجاوز  قرار گرفته است.

با اين حال روحيه مادر سوسن  بسيار بالا بود و موافقت كرد كه در مراسم ختم دخترش من  اطلاعيه سازمان را بخوانم.    مادر سوسن  به من گفت : "من به دخترم افتخار می‌كنم كه  در زير شكنجه و در برابر جوخه اعدام اينطور قهرمانانه مقاومت كرده و  چنين حماسه‌اي آفريده است.»

این مراسم قرار بود در خانه آنها،   در  خيابان پامچال رشت برگزار شود. .من در این مراسم نماینده سازمان مجاهدین خلق بودم.  اطلاعيه شهادت او را در مشت فشردم. در مورد کاری که قصد انجام آن را داشتم جایی برای کوچکترین تردید نبود. این اولین بار نبود که در   مراسم بزرگداشت شهدا شرکت مي‌کردم. در اين گونه مراسم، من اطلاعيه سازمان را در جمع مردم مي‌خواندم و با سر دادن شعار«مرگ برخميني‌ ‌ـ درود بر‌رجوي»‌ صحنه را ترك مي‌كردم.  برگزاري هر مراسم يك عمليات بود. عملياتي كه كمتر از عمليات نظامي خطر نداشت.  هدف مشخص بود:  با توده‌يي كردن شعار «مرگ بر‌خميني»  بايستي جو ترس‌زده و مرعوب مردم را مي‌شكستيم و مسئول اين جنايات غيرانساني را كه كسي جز خميني نبود، معرفي مي‌كرديم.  

يك كوچه مانده به‌خانه سوسن فهميدم اوضاع غير عادي است. چهره‌هاي مشكوكي قدم به‌قدم ايستاده بودند. من قبلا به آن محله رفته بودم  و منطقه را مي‌شناختم. حدس زدم در تور دشمن هستم. قلبم به شدت مي زد و ريسك دستگيري‌ام بالا بود. لذا خودم را آماده برخورد كردم. محملهايم را از قبل راست و ريست كرده بودم. مي‌دانستم اگر قبل از مراسم به‌من مشكوك شوند چه بايد بگويم. 

سركوچه كه رسيدم پاسداري با لباس شخصي جلويم سبز شد. 

گفت: «كيفت را بده بگردم».

 گفتم: «چرا؟». 

گفت: «مشكوكيم». 

با بي‌خيالي گفتم: «بيا».

 تا مشغول گشتن كيف شد اطلاعيه را قورت دادم. درشت بود و درست پايين نمي‌رفت. كاغذ مچاله شده‌اش در گلويم گير كرده بود. در يك چشم به‌هم زدن دور و برم پر از پاسدار شد. آنها به من مشكوك بودند كه از هواداران مجاهدين باشم.  در آن زمان همين شك كافي بود كه دستگير، شكنجه و اعدام شوي. خميني به مزدورانش كارت سفيد داده بود و با صدور يك فتوا به آنها اطمينان خاطر داده بود:   جان و مال و ناموس مجاهدین  هیچ ارزشی ندارند و اگر تحت شکنجه جان خود را از دست دهند هیچ کس مسئول نخواهد بود. 

راستی تنها به دلیل سوء ظن  پاسداران رژیم ، چند نفر بدون داشتن هیچگونه فعالیت و یا سابقه سیاسی ، جان خود را از دست داده‌اند؟

از من خواستند كه سوار ماشين آنها شوم تا به مقر پاسداران برويم. این به معنای دستگیری و حکم مرگ براي من بود. بنابراین ، تصمیم گرفتم که با تمام وجود مقاومت کنم. من به این بازداشت خودسرانه اعتراض کردم وبا فرياد و صداي بلند  از مردم محل كمك طلبيدم. از فرط خشم و اضطراب قلبم به شدت مي‌زد  و چهره ام سرخ و برافروخته  شده بود.  فریادهای من باعث شد كه دهها تن از همسايه‌ها و اهالي محله جمع شوند. 

همه مضطرب بودند. یکي از همسایه در دفاع از من  سر پاسداران فرياد مي‌كشيد كه حق نداريد او را ببريد. ديگري به آنها توضيح مي‌داد كه من را مي‌شناسد  و من كاري نكرده‌ام...  

گلويم خشک شده بود   وكاغذ مچاله‌شده اطلاعيه داشت خفه‌ام مي‌كرد. در حالی که مردم با پاسداران مشاجره می‌کردند ، من از فرصت استفاده کردم و به خانمي كه دم در خانه‌اش ايستاده بود و نگاهمان مي‌كرد گفتم: «كمي به من آب بدهيد».

 پاسداران حلقه محاصره را تنگتر كردند و با من گلاويز شدند. سعي مي‌كردند به‌هر ترتيبي شده سوارم كنند. من هم بيشتر مقاومت مي‌كردم. 

ناگهان یکی از آنها كه مانند يك  گوریل بزرگ و قوي هيكل بود ، من را از روی زمین بلند کرد و  خودم را   رو دررو  با این گوریل يافتم. به صورتش چنگ انداختم و ریشش را با تمام توان کشیدم. او مرا رها کرد ، اما پاسداران دیگر شروع به ضرب و شتم من  كردند. مردم محل لحظه به‌لحظه بيشتر جمع مي‌شدند. لذا  پاسداران تيراندازي هوايي را شروع كردند. با خشونت مردم را متفرق مي‌كردند و من را هم به‌زور داخل ماشين انداختند. خودشان هم سوار شدند. در صندلي عقب ماشين بين دو پاسدار غول تشن نشانده شده بودم بطوري كه نمي‌توانستم تكان بخورم. وضعيت ناجوري بود. دست و پا مي‌زدم تا خودم را از دستشان خلاص كنم. بازوي يكي از پاسداران گردنم را به‌سختي مي‌فشرد و داشت خفه‌ام مي‌كرد. با تمام قدرتي كه داشتم بازويش را گاز گرفتم. حالا او دستش را مي‌كشيد و من ول نمي‌كردم. فرياد مي‌زد: «منافق! سگ! سگ!». و محكم به‌سر و رويم مي‌كوبيد. 

در همان حال توانستم براي چند لحظه از پنجره ماشين به خيابان نگاه كنم. از ميدان فرهنگ رد شديم. احساس كردم براي آخرين‌بار است كه آنجا را مي‌بينم. تازه اول غروب بود.  بعد از آن همه سال، هنوز هم رنگ آفتاب آن غروب غمزده از خاطرم نرفته است.