با درود به روان
پاك احمد كه يادش جز به عزم جزم ما در
پيمودن اين راه نمي افزايد. همه انها گلهاي پاكي از باغ برادر مسعود بودند كه عاري
از هر عنصر استثماري همه چيز را براي خلق در زنجير و محبوبمان مي خواستند.
اولين بار سال 61
بود كه احمد را ديدم. چند ماهي بود كه
دستگير شده بود و او را به زندان باشگاه
افسران رشت منتقل كرده بودند. احمد كه آن موقع نوجواني 16ساله بود، آن قدر پرشور و
سر حال بود كه برغم اينكه من از قبل او را نمي
شناختم ولي سريع با هم
چفت شديم. احمد با همه بچه ها به سرعت
دوست شد و در
بازيهاي جمعي كه در زندان داشتيم فعال بود. ما در زندان باشگاه افسران رشت در اتاق
بزرگ بند، توري كه با دست بافته بوديم را نصب كرده
و با جورابهاي پاره توپ درست كرده و
واليبال بازي مي كرديم كه رشيد و
رضا متقي طلب از مبتكران آن بودند. هر
روز در زمان ورزش، واليبال بازي مي كرديم كه شور ديگري در زندان ايجاد مي
كرد. احمد با اينكه بازي بلد نبود و ريزنقش هم بود خيلي
سريع ياد گرفت و فعالانه در آن شركت مي كرد. احمد بسيار شوخ و با روحيه بود و در
بالا بردن روحيه جمع نيز نقش فعالي داشت.
يك شب كه شام تخم مرغ بود به شوخي
گفت من مي خواهم امشب ركورد بزنم كه حدود 30 تخم مرغ را خورد كه حالش بد شد. در
بند يك دكتر زنداني داشتم به اسم مينايي
كه اهل رودبار بود. او احمد را معاينه كرد
وگفت بايد برود دكتر بيرون كه آن شب همه بسيج شديم و آنقدر در زديم تا پاسداران را
مجبور كرديم احمد را به بيمارستان ببرند.
ما در زندان باشگاه افسران تشكيلات داشتيم و
احمد هم سريعا به تشكيلات پيوست. ما در
حال كار روي طرحهاي فرار بوديم. بعد از
مدتي به علت اقدام به فرار يك زنداني عادي شرايط زندان محدودتر شد و ديگر امكان
اجرا كردن آن طرح قبلي نبود. وقتي با احمد مشورت كرديم طرحهاي خوبي مي داد و استعداد خيلي
خوبي داشت. در تابستان 61 احمد را براي
مدتي از زندان باشگاه افسران براي بازجويي مجدد به زندان سپاه منتقل كردند. علت اين امر فرار خواهرش از زندان باشگاه
افسران بود. احمد را خيلي شكنجه كردند تا شايد ردي از خواهرش پيدا كنند. اما احمد
مقاومت مي كرد و از حرفهاي پاسداران كه ناشيانه اين كار را كردند فهميد كه دارند
كلك ميزند و خواهرش ديگر رفته و امكان اينكه بتوانند
به او دسترسي پيدا كنند را ندارند. خودش مي گفت كه بعد از اينكه فهميدم ديدم كه
ارزشش را داشت كه اينهمه برايش شكنجه شوم و كتك بخورم .
احمد بسيار مقاوم بود و كينه زيادي از پاسداران داشت و درست در مقابل آن
عاشق برادر مسعود بود. همين عامل مهمي بود براي شورشگري او عليه وضع موجود بود. برايم تعريف مي كرد كه در زندان سپاه، پاسداران را مجبور كرده بود كه هواخوري بچه هاي
مقاوم را از بريدگان و توابها جدا كنند.
22 اسفند
1361، پاسداران جنايتكار، زندان باشگاه
افسران رشت را به آتش كشيدند. احمد در زمان اتش
سوزي در زندان باشگاه افسران بود. زندانياني كه از آتش سوزي جان بدر برده
بودند به زندان زير زمين سپاه در پل عراق رشت منتقل شدند.
بخاطر دارم كه هم زمان با تحويل سال 62 من
همان روز از بيمارستان به زندان منتقل شدم. قرارشد كه با همان لباس بيمارستان و در
حالي كه وضعيت جسمي خوبي نداشتم درست بعد از سال تحويل بلندشوم و بعد از اعلام
اسامي شهدا كه در اتش سوزي زندان شهيد شدند برايشان دورود بفرستم و يك دقيقه سكوت اعلام
كنم كه احمد در وسط راهرو كه راهروي خيلي بزرگي بود قرارگرفت و با صداي خيلي
بلند درود فرستاد و بعد از يك دقيقه سكوت، اول او شروع كرد به دست زدن. من
بعد از اين مراسم حالم بهم خورد كه احمد رفت شروع كرد به در زدن، تا مرا مجددا به
بيمارستان ببرند. احمد آنقدر پرشور و بي شكاف بود كه پاسداران مجبور شدند مرا از
بند خارج كنند. قبل از رفتنم به بيرون، احمد به سراغم آمد و روبوسي كرد و گفت: موفق باشي.
من ديگر احمد را نديدم. چندي بعد رژيم بچه هاي مقاوم زندان
رشت را به زندان اوين و سپس گوهردشت منتقل كرد كه احمد هم در ميان آنها بود. يكي از
همزنجيران احمد برايم تعريف كرد كه بهنگام آزادي، احمد اين شعر را در گوشش زمزمه كرد:
چو از اين كوير وحشت به سلامتي گذشتي به مجاهدان، به ياران، برسان سلام ما را
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire