نويسنده: معصومه
رئوف
وز بغض فراق تو دلم ميميرد
خوش بود زمانه چون تو با ما بودي
افسوس زمانه داده پس ميگيرد.
با آغاز اعتراضهاي
مردمي عليه رژيم شاه در رشت، مادر دوشادوش ما در تظاهرات و حركتهاي مردمي، شركت داشت.
در اوائل فاز سياسي و فعال شدن من او نيز با سازمان مجاهدين آشنا شد و به گفته خودش
دل به راه مسعود سپرد. در همين مسير بود كه
او به يكي از چهرههاي آشناي تشكيلات
مادران رشت تبديل شد. مادر كه بچه ها او را «مادر رئوف» صدا مي زدند، در همه صحنهها حاضر بود. از جمع آوري كمك مالي
تا توزيع نشريه در روستاهاي اطراف ، از سركشي به خانوادههاي زندانيان و راه
انداختن تجمعهاي اعتراضي خانوادهها در جلوي زندان، تا افشاگري و حمايت از مجاهدين
در قبال حمله و هجوم وحشيانه چماقداران به دكههاي هواداران مجاهدين
در محلات رشت و تا در اختيار گذاشتن خانه و امكانات
و همه چيز خود.
مادر براي
ما ـ من و برادرانم - از كودكي سمبل عشق و
ايثار بود و اولين درسهاي صداقت و وفا و
فروتني را از او آموختيم. او بعد از
انقلاب و در جريان مبارزه با ارتجاع حاكم تبديل به همراه و همرزم و همزبان و حامي
بزرگ ما به عبارتي «يار سخت ترين روزهايمان» شد.
در تابستان 1360 مادر به علت ابتلا به بيماري سرطان مري مدتي در يكي از بيمارستانهاي
تهران بستري شد. من از اولين روزهاي تابستان
60 مخفي شده بودم و از مادر خبري نداشتم. طبعا از آنجا كه مادر خودش به تشكيلات وصل بود، دغدغهيي از بابت او نداشتم.
اواخر مرداد بود كه مسئولم
به من خبر داد كه مادر
در تهران بستري شده است و قرار شد با
برادرم احمد براي عيادتش به تهران برويم. او
در بيمارستان شهداي تجريش بستري بود. بسيار
لاغر و ضعيف شده بود اما روحيهاش مانند هميشه سرزنده
و بشاش بود. آخرين تحليلها و خبرها
را برايش گفتم.
تمام مدتي كه نزدش بوديم همه حرفها راجع به سازمان و بچهها بود. هر سوالي كه راجع به بيماريش ميكردم، اظهار بي اطلاعي
ميكرد.
بعدها فهميدم كه نمي خواست ما بدانيم به سرطان مبتلا شده ، مبادا
كه در روحيه ما تاثير داشته باشد.
پس از چند عمل جراحي بينتيجه در حاليكه مريش
مسدود شده بود و از طريق كيسهاي كه به معدهاش وصل كرده بودند،
تغذيه ميشد به رشت بازگشت. آن موقع من مخفي بودم ، يادم هست كه
بعدازظهر دوشنبه 21 شهريور 60 براي ديدنش به خانه خاله ام رفتم. حتي توان نشستن
نداشت. از ديدنش قلبم ريش شد. دل كندن از او در آن شرايط برايم خيلي خيلي سخت بود.
با يكي از بچه ها قرار داشتم و بايد به سر قرار مي رفتم. گفت: نرو، كمي بيشتر بمان. گفتم مي ترسم دير كنم او سر قرار معطل شود و اتفاقي برايش بيفتد.
قطره اشكي گوشه چشمش جمع شده بود و براي اينكه نبينم آهسته رويش را برگرداند.
بوسيدمش و رفتم. روز بعد ، يعني22 شهريور دستگير شدم.
ماهها بود كه ممنوعالملاقات بودم. در
زندان شنيده بودم كه مادرم بر اثر بيماري فوت كرده است.
وقتي زمستان 1360 براي اولين بار به من ملاقات دادند اصلا انتظار نداشتم
كه مادر را ببينم.
وقتي از دور او را ديدم نشناختم.
وقتي جلوتر آمد،
باورم نميشد كه خودش باشد.
آنقدر كه لاغر، پير و تكيده شده بود. گفتم: مادر شما هستين؟ خنديد و
گفت: شنيدي رفتم! اما هنوز خيلي كار دارم و سر زنده و بشاش شروع كرد به رد و بدل كردن
اخبار و پيامهاي بچهها و گرفتن گزارش وضعيت زندان…
بعدها فهميدم كه بعد از دستگيري من، او برغم وضعيت جسمي اش جلودار حركت اعتراضي
مادران در مقابل بيدادگاه ضدانقلاب رژيم در رشت بود. سرانجام رژيم در قبال اين اعتراضها
مجبور شده بود
كه به خانوادهها ملاقات بدهد.
پس از
دستگيري من، مادر براي پشتيباني و حفاظت از احمد كه تحت پيگرد پاسداران رژيم قرار
داشت؛ خانهيي را در يكي از محلات رشت كرايه ميكند. احمد ترك تحصيل مي كند و با اعضاي تيمش در اين خانه
مستقر مي شود. در اين دوران مادر مسئولیت عاديسازي، پشتيباني و خريد مواد مورد
نياز بچه ها را بهعهده ميگيرد. تا اينكه پاسداران به اين خانه حمله مي
كنند و احمد و دوستانش را دستگير مي كنند.
وقتي كه من در 14 ارديبهشت 1361، از زندان
باشگاه افسران رشت فرار كردم از دستگيري احمد بي اطلاع بودم. اما رژيم با شكنجه وحشيانه احمد و دستگيري و بازجويي و فشار مضاعف به مادرم
انتقام گرفت. با اين حال در جريان دو سال زندگي مخفي در شهرهاي مختلف تلاش مي كردم
به هر نحوي شده ارتباطم را با مادر حفظ كنم و در مجموع سه بار توانستم او را مخفيانه ببينم.
هر بار با شور و شوق و بدون هيچ گونه شكوه و شكايتي، ماجراهايي را كه بر او رفته
بود، برايم تعريف مي كرد.
در تابستان 1362 در جريان يورش پاسداران
به منزل مادري استاد جلال گنجهاي در رشت، بهمراه مادرگنجهاي و دخترانش دستگير
شد. هنگام يورش پاسداران او با هوشياري توانست پاسداران را سرگرم كند تا مجاهد شهيد حسين كريميان از محاصره پاسداران بگريزد.
مادر در جريان بازجويي،
بازجويان و شكنجهگرانش را به تمسخر ميگيرد و با دادن اطلاعات
غلط و ساختگي ساعتها آنها را سرميدواند.
مادر در باره جريان بازجوييش به من گفت: « از بقيه مادران كه با هم دستگير
شده بوديم جدايم كرده بودند. چشمهايم بسته بود.
ساعتها گذشته بود و من همان داستانها را برايشان تكرار كرده بودم.
يك باره صدايي آشنا در اتاق بازجويي شروع كرد به گفتن نام واقعي،
مشخصات خودم و اسامي تو و احمد.
صداي آن پاسدار كه براي دم تكان دادن براي خميني حتي حرمت زنداييش را نگه نداشته
بود، شناختم و به صداي بلند گفتم: بيشرف بيچشم و رو،
فكر نكن چشمهايم بسته است و نميشناسمت. تف
بر تو!»
مادر مجاهدم شيرزن دليري بود كه نه در
صحنه جنگ با بيماري سخت سرطان در ميماند و
صحنه را ترك ميكرد
و نه از دناعت و پستي پاسداران خميني. مادر ميگفت : «
در جريان بازجويي، بازجو هي ميگفت دخترت را دوباره
دستگير كرده وامشب ميخواهيم اعدامش كنيم. او الان در سلول بغلي است
به صدايش گوش كن! وقتي گوش ميكردم از سلول بغلي صداي شلاق و شكنجه دختري
جوان به گوش ميرسيد. بازجو مرتب ميگفت ميشنوي؟ حرفهايت را بايد
بزني، فايده ندارد مخفي كني، ما دستگيرش كردهايم و او همه چيز را
گفته». مادر ميگفت يك لحظه باورم
شد كه دستگيرت كردهاند. قلبم ريخت. ولي
بلافاصله به خودم نهيب زدم دخترت يا هركس ديگر چه فرقي ميكند؟ همهشان مجاهد هستند. و
به خودم گفتم من نبايد در برابر اينها كوتاه بيايم. براي همين هم با خونسردي گفتم اشكالي
ندارد شما كه حكم تيرش را داشتهايد پس حالا كه ميخواهيد اعدامش كنيد
يك ملاقات كوتاه به من بدهيد تا براي آخرين بار ببوسمش. اما تا
اين را گفتم يك دفعه مثل اينكه منفجر شده باشند برسرم ريختند و شروع
به زدنم كردند كه مادر منافق! تو از بچه هايت منافق تري».
آخوند جلاد مقدسي فر، حاكم
ضدشرع خميني در رشت كه مرا به 20 سال زندان و احمد را به 5سال زندان محكوم كرده
بود، مادرم را به جرم داشتن فرزندان مجاهد و هواداري
از مجاهدين محاكمه كرد. آخوند مقدسي فر در حاليكه با مشت به ميز مي كوبيد به مادرم گفت «اگر دخترت
را دوباره دستگير كنيم، خودم شخصا مغزش را متلاشي مي كنم».
با اين حال، روحيه رزمنده مادر چشمگير بود.
هميشه و در هر شرايطي براي دفاع از مجاهدين آماده بود. در اين رابطه
اهل هيچ سازش و مماشاتي حتي با نزديكترين كسانش
نبود.
برغم بيماري جانكاه
و زخم زبان نزديكترين اقوامش كه چرا فرزندان مجاهدش به جاي پرستاري از او به ميدان
مبارزه شتافتهاند، رزمنده و فعال
به دفاع ميپرداخت و ميگفت: «اگر غير از اين ميكردند فرزند من نبودند.
شيرم حلالشان نبود.
من تمام افتخارم اين است كه بچههايم مجاهدند و به
راه مسعود ميروند».
مادر نازنينم فاطمه صيقلي مدت كوتاهي
پس از آزادي از زندان به علت بيماري و رنجهاي ناشي از زندان و رنج اسارت و دوري فرزندانش در تابستان سال 1363 به ديار
رفيق اعلي شتافت.
روحش شاد و يادش گراميباد!
Aucun commentaire:
Enregistrer un commentaire